سفارش تبلیغ
صبا ویژن
عاشقانه


سیب


تـــــوبــه مـــن خندیدی  و نمیدانستی


مـــن به چه دلهره از باغـــچه همســـایه

ســــیب رادزدیدم !

باغبــــان ازپی مــــن تنددوید


ســــیب دندان زده را دست تودید


غضب آلــــود به من کردنـــگاه


ســـیب دندان زده ازدســت توافتادبه خــــاک


و تـــو رفتــی وهنـــوز سالهــــاست


که درگـــوش من آرام آرام


خش خش گام توتکرارکنان میدهد آزارم


ومن اندیشه کــنان


غرق این پنــــدارنم


که چرا باغچه کوچک مــا ســـیب نداشت.... .



پاسخ فروغ



مـــن بــه توخنـــدیدم


چــون کــه میدانســـتم


تو به چه دلهره ایی ازباغچــه همــسایه


ســیب رادزدی


پـــدرم ازپـــی توتند دوید


ونمـــیدانستی باغــبان باغــچه همسایه


پـــدرپـــیرمـــن است.


مـــن به توخنـــدیدم


تاکـــه باخــنده به تــوپـــاسخ عشق تـــوراخالـــصانه بدهم


بـــغض چشـــمان تـــولیـــک


لرزه انداخت به دستان من و


ســــیب دندان زده ازدســت مــــن افتادبــه خـــاک


دل مـــن گفت : بــــرو


چون نمیـــخواست بـــه خاطر سپارد


گریــــه تلخ تـــورا...


ومـــن رفتم وهنوز سالهاست


که درذهـــن من آرام آرام


حیرت وبغــــض توتکرارکنان


میــــدهد آزارام


ومــــن اندیشه کنان غرق دراین پندارم


کـــه چه میشد


اگـــرباغچه خانـــه ی ما


ســـــیب نداشـــت!


ناگفته های باغبان


من چه می دانستم، کاین گریزت ز چه روست؟


من گمانم این بود


که یکی بیگانه


 با دلی هرزه و داسی در دست

 

در پی کندن ریشه از خاک


سر ز دیوار درون آورده


مخفی و دزدانه...


تو مپندار به دنبال یکی سیب دویدم ز پیت


و فکندم بر تو نگهی خصمانه!


من گمان می کردم چشم حیران تو چیزی می جست


غیر این سیب و درختان در باغ


به دلم بود هراسی که سترون ماند


شاخ نوپای درخت خانه...


و نمی دانستم راز آن لبخندی که به دیدار تو آورد به لب


دختر پاکدلم، مستانه!


من به خود می گفتم: «دل هر کس دل نیست!»


هان مبادا که برند از باغت


ثمر عمر گرانمایه تو،


گل کاشانه تو،


آن یکی دختر دردانه تو،


ناکسان، رندانه!


و تو رفتی و ندیدی که دلم سخت شکست


بعد افتادن آن سیب به خاک...


بعد لرزیدن اشک، در دو چشمان تر دخترکم...


و تو رفتی و هنوز


سالها هست که در قلب من آرام آرام


خون دل می جوشد


که کسی در پس ایام ندید


باغبانی که شکست بیصدا، مردانه...


؟؟؟


 
شعر اقای جواد نوروزی از زبان سیب


دخترک خندید و


پسرک ماتش برد !


که به چه دلهره از باغچه ی همسایه، سیب را دزدیده


باغبان از پی او تند دوید


به خیالش می خواست،


حرمت باغچه و دختر کم سالش را


از پسر پس گیرد !


غضب آلود به او غیظی کرد !


این وسط من بودم،


سیب دندان زده ای که روی خاک افتادم


من که پیغمبر عشقی معصوم،


بین دستان پر از دلهره ی یک عاشق


و لب و دندان ِ تشنه ی کشف و پر از پرسش دختر بودم


و به خاک افتادم


چون رسولی ناکام !


هر دو را بغض ربود...


دخترک رفت ولی زیر لب این را می گفت:


" او یقیناً پی معشوق خودش می آید ! "


پسرک ماند ولی روی لبش زمزمه بود:


" مطمئناً که پشیمان شده بر می گردد ! "


سالهاست که پوسیده ام آرام آرام !


عشق قربانی مظلوم غرور است هنوز !


جسم من تجزیه شد ساده ولی ذرّاتم،


همه اندیشه کنان غرق در این پندارند:


این جدایی به خدا رابطه با سیب نداشت!


نوشته شده در یادداشت ثابت - دوشنبه 89/2/28ساعت 1:37 عصر توسط علی قربانی نظرات ( ) | |

11 ماه گذشت.........

بعضیا دلشون شکست...

بعضیا دل شکوندن...

خیلیا عاشق شدن،خیلیا تنها...

خیلیا از بینمون رفتن،خیلیا بینمون اومدن...

گریه کردیم و خندیدیم...

زندگی بر خلاف آرزوهایمان گذشت..

تنها 10 روز مونده از همون خاطره ها...

بیا تو این ده روز بهترین و ناب ترین خاطره هارو برا سال 92 بسازیم

تا بهترین خاطراتمون برای آینده باشه. 

بهترینارو واستون آرزو دارم.


نوشته شده در یکشنبه 91/12/20ساعت 6:50 عصر توسط علی قربانی نظرات ( ) | |


چه زیبا خالقی دارم
 دلم گرم است می دانم
 که فردا باز خورشیدی
 میان آسمان ، چون نور می آید 
شبی می خواندم .... با مهر
 سحر می راندم ..... با ناز

 چه بخشنده خدای عاشقی دارم
 که می خواند مرا ، با آنکه میداند
 گنه کارم
اگر رخ بر بتابانم
 دوباره  می نشید بر سر راهم
 دلم را می رباید ، با طنین گرم و زیبایش
 که در قاموس پاک کبریایی ، قهر نازیباست
چه زیبا عاشقی را دوست می دارم
 دلم گرم است می دانم ، که می داند
 بدونِ لطف او ، تنهای تنهایم
 اگر گم کرده ام من راه و رسم بندگی ،
اما
 
 دلم گرم است ، می دانم 
 خدای من ، خدایی خوب می داند
 و می داند که سائل را نباید دست خالی راند
 دلم گرم خداوندی ست
 که با دستان من ، گندم برای یاکریم خانه می ریزد
 و با دستان مادر کاسه آبی را، برای قمری تشنه
 دلم گرم خداوند کریمِ خالق نوریست
 که گر لایق بداند
 روشنی بخشد ، به کرم کوچکی با نور
 دلم گرم خداوند صبور و خالقِ صبریست
 که شب ها می نشیند در کنارم
 تا  که بیند می رسد آن شب
 که گویم عاشقش هستم؟
 
خداوندا ، دعا برآنکه آزار مرا اندیشه می دارد ، نشانم ده
 خداوندا ، مسلمانی عطایش کن

 نخشکاند هزاران شاخه زیبای مریم را

 نبندد پای زیبای پرستو را

 نسوزاند پر پروانه های عاشق گل را

 نچیند بال مینا را
 
===
 دعایش می کنم آن  عهد بشکسته

 دعایش می کنم عاشق شود بر یاکریم و هدهد و مینا

 دعایش می کنم

 آن سان دعایی 
 چون مرا با لعنت و نفرین قراری نیست
تو آیا هیچ می دانی خدایم کیست ؟

 چنان با من به گرمی او سخن گوید
 که گویی جز من او را بنده ای ، در این زمین و آسمانها نیست
 هزاران شرم باد بر من
 چنان با او به سردی راز می گویم
 که گویی من جز او  و بی گمان
 یکصد  خدا دارم
چنان با مهر می بخشد
 که گاهی آرزوی صد گناه و توبه من دارم
 الا ای آنکه خواب از چشمها بردی
 تو را آرامش شب ها گوارایت
 نهال خنده مهمان لبانت

 تو  ای  با مذهب عشاق بیگانه
 برایت عاشقی را  آرزو دارم
الا ای آنکه گریاندی مرا تا صبح
 برای تو ،  هزار و یک شب آرام و پر لبخند ر ا
 من آرزو دارم
تو را ای آرزویت ،  قفل بر لب ها
 برای تو ، کلید فهم معنای تفاهم
             
تو ای با عشق بیگانه
  اگر روزی بخوانی رمز بال شاپرک ها را
  تو می فهمی ، که مرگ مهربانی ،
آخر دنیاست
         
اگر حزن نوای بلبلی را در قفس احساس میکردی
 دگر   آواز شاد بلبلان را در قفس،  باور نمی کردی
 
اگر ناز نگاه   آهوان دشت می دیدی
 تفنگت را شکسته ، مهربانی پیشه می کردی

 چه لذت صید مرغان رها در پهنه آبی؟
 اگر معنای آزادی ، به یاد آری
نم چشمان آن آزرده دل را گر تو می دیدی
 نمازت را ادای تازه میکردی
نمی دانم دگر باید چه می گفتم
 به در گفتم،  تمام آنچه در دل بود
    بدان امید
شاید بشنود دیوار

 


نوشته شده در دوشنبه 91/7/10ساعت 5:15 عصر توسط علی قربانی نظرات ( ) | |


بی تو طوفان زده دشت جنونم

صید افتاده به خونم

تو چه سان میگذری غافل از اندوه درونم

بی من از کوچه گذر کردی و رفتی

بی من از شهر سفر کردی و رفتی

قطره اشک درخشید به چشمان سیاهم؛تو ندیدی

نگهت هیچ نیفتاد به راهی که گذشتی

چون در خانه ببستم دگر از پای نشستم،گوئیا زلزله آمد، گوئیا خانه فرو ریخت سر من

بی تو من در همه شهر غریبم،بی تو کس نشنود از این دل بشکسته صدایی

برنخیزد دگر از مرغک پربسته نوایی

تو همه بودونبودی تو همه شعر و سرودی

چه گریزی ز بر من که ز کویت نگریزم

گر بمیرم ز غم دل با تو هرگز نستیزم

من و یک لحظه جدایی نتوانم نتوانم

بی تو من زنده نمانم...



نوشته شده در یکشنبه 91/7/2ساعت 11:32 عصر توسط علی قربانی نظرات ( ) | |

داره بهم ظلم میشه به خدا

یکی نظر بده


نوشته شده در سه شنبه 91/4/6ساعت 2:31 عصر توسط علی قربانی نظرات ( ) | |

به به این ارزش نظر رو نداره؟


نوشته شده در سه شنبه 91/4/6ساعت 2:26 عصر توسط علی قربانی نظرات ( ) | |

عشق به شکل پرواز پرندست

عشق خواب یک آهوی روندست

من زائری تشنه زیر باران

عشق چشمه آبی اما کشندست

من میمرم از این آب مسموم

اما اونکه از مرده عشق تا قیامت هر لحظه زندست

من میمیرم از این آب مسموم

مرگ عاشق عین بودن اوج پرواز پرندست

تو که معنای عشقی به من معنا بده ای یار

دروغ این صدا را به گور قصه ها بسپار

صدا کن اسممو از عمق شب از لب به دیوار

برای زنده بودن دلیل آخرینم باش

منم من بذر فریاد خاک خوب سرزمینم باش

طلوع صادق عصیان من بیداریم باش

عشق گذشتن از مرز وجوده

مرگ آغاز راه قصه بوده

من راهی شدم نگو که زوده

اون کسی که سرسپرده مثل ما عاشق نبوده

من راهی شدم نگو که زوده

اما اونکه عاشقونه جون سپرده هرگز نمرده


نوشته شده در شنبه 91/4/3ساعت 10:25 عصر توسط علی قربانی نظرات ( ) | |


در انتظار خوابم و صد افسوس

خوابم به چشم باز نمیآید

اندوهگین و غمزده می گویم

شاید ز روی ناز نمی آید

چون سایه گشته خواب و نمی افتد

در دامهای روشن چشمانم

می خواند آن نهفته نامعلوم

در ضربه های نبض پریشانم

مغروق این جوانی معصوم

مغروق لحظه های فراموشی

مغروق این سلام نوازشبار

در بوسه و نگاه و همآغوشی

می خواهمش در این شب تنهایی

با دیدگان گمشده در دیدار

با درد ‚ درد ساکت زیبایی

سرشار ‚ از تمامی خود سرشار

می خواهمش که بفشردم بر خویش

بر خویش بفشرد من شیدا را

بر هستیم به پیچد ‚ پیچد سخت

آن بازوان گرم و توانا را

در لا بلای گردن و موهایم

گردش کند نسیم نفسهایش

نوشد بنوشد که بپیوندم

با رود تلخ خویش به دریایش

وحشی و داغ و پر عطش و لرزان

چون شعله های سرکش بازیگر

در گیردم ‚ به همهمه ی در گیرد

خاکسترم بماند در بستر

در آسمان روشن چشمانش

بینم ستاره های تمنا را

در بوسه های پر شررش جویم

لذات آتشین هوسها را

می خواهمش دریغا ‚ می خواهم

می خواهمش به تیره به تنهایی

می خوانمش به گریه به بی تابی

می خوانمش به صبر ‚ شکیبایی

لب تشنه می دود نگهم هر دم

در حفره های شب ‚ شب بی پایان

او آن پرنده شاید می گرید

بر بام یک ستاره سرگردان


نوشته شده در پنج شنبه 91/4/1ساعت 12:55 صبح توسط علی قربانی نظرات ( ) | |

بی تو با تو


آن روز با تو بودم

امروز بی توام

آن روز که با تو بودم

بی تو بودم

امروز که بی توام با توام


پیراستن


غریو هیاهوگر

به باغچه پیچید

و کوچه باغ پر از برگهای زرد سرگردان شد

و خاک باغ در اندوه برگهای خزان دیده محو گشت

پنهان شد

و باد برگ درختان باغ را پیراست

درخت عریان شد


رها ز شاخه


در آن دقایق پر اضطراب پر تشویش

رها ز شاخه بر امواج بادها می رفت

به رودها پیوست

و روی رود روان رفت برگ

مرگ اندیش

به رود زمزمه گر گوش کن که می خواند

سرود رفتن و رفتن و برنگشتن ها


او را رها کنید


ای عاشقان عهد کهن

نفرینتان به جای من

او را رها کنید

نفرین اگر به دامن او گیرد

نرسم خدا نکرده بمیرد

از ما دو تن به یکی اکتفا کنید

او را رها کنید


دوستان گلم اگه باز هم از اقای مصدق می خواهید بگید.یا حق


نوشته شده در پنج شنبه 91/4/1ساعت 12:45 صبح توسط علی قربانی نظرات ( ) | |

دل وحشت زده در سینه من می لرزید

دست من ضربه ای به دیوار زندان کوبید

ای همسایه زندانی من

ضربه دست مرا پاسخ گوی

ضربه دست مرا پاسخ نیست

تا کی باید تنها تنها

وندر این زندان زیست

ضربه هر چند به دیوار فرو کوبیدم

پاسخی نشنیدم

سال ها رفت که من

کرده ام با غم تنهایی خو

دیگر از پاسخ خود نومیدم

راستی هان

چه صدایی امد؟

 ضربه ای کوفت به دیواره زندان دستی ؟

ضربه می کوبد همسایه زندانی من

پاسخی می جوید

دیده را می بندم

در دل از وحشت تنهایی او می خندم


یه نظر بده خستگی تایپش بپره.یا حق


نوشته شده در پنج شنبه 91/4/1ساعت 12:31 صبح توسط علی قربانی نظرات ( ) | |

   1   2   3   4   5      >

قالب وبلاگ : قالب وبلاگ

احسان خواجه امیری-البوم پاییز تنهایی


کد کج شدن تصاویر