صید افتاده به خونم تو چه سان میگذری غافل از اندوه درونم بی من از کوچه گذر کردی و رفتی بی من از شهر سفر کردی و رفتی قطره اشک درخشید به چشمان سیاهم؛تو ندیدی نگهت هیچ نیفتاد به راهی که گذشتی چون در خانه ببستم دگر از پای نشستم،گوئیا زلزله آمد، گوئیا خانه فرو ریخت سر من بی تو من در همه شهر غریبم،بی تو کس نشنود از این دل بشکسته صدایی برنخیزد دگر از مرغک پربسته نوایی تو همه بودونبودی تو همه شعر و سرودی چه گریزی ز بر من که ز کویت نگریزم گر بمیرم ز غم دل با تو هرگز نستیزم من و یک لحظه جدایی نتوانم نتوانم بی تو من زنده نمانم... داره بهم ظلم میشه به خدا یکی نظر بده به به این ارزش نظر رو نداره؟ عشق به شکل پرواز پرندست بی تو با تو آن روز با تو بودم امروز بی توام آن روز که با تو بودم بی تو بودم امروز که بی توام با توام پیراستن غریو هیاهوگر به باغچه پیچید و کوچه باغ پر از برگهای زرد سرگردان شد و خاک باغ در اندوه برگهای خزان دیده محو گشت پنهان شد و باد برگ درختان باغ را پیراست درخت عریان شد رها ز شاخه در آن دقایق پر اضطراب پر تشویش رها ز شاخه بر امواج بادها می رفت به رودها پیوست و روی رود روان رفت برگ مرگ اندیش به رود زمزمه گر گوش کن که می خواند سرود رفتن و رفتن و برنگشتن ها او را رها کنید ای عاشقان عهد کهن نفرینتان به جای من او را رها کنید نفرین اگر به دامن او گیرد نرسم خدا نکرده بمیرد از ما دو تن به یکی اکتفا کنید او را رها کنید دوستان گلم اگه باز هم از اقای مصدق می خواهید بگید.یا حق دل وحشت زده در سینه من می لرزید دست من ضربه ای به دیوار زندان کوبید ای همسایه زندانی من ضربه دست مرا پاسخ گوی ضربه دست مرا پاسخ نیست تا کی باید تنها تنها وندر این زندان زیست ضربه هر چند به دیوار فرو کوبیدم پاسخی نشنیدم سال ها رفت که من کرده ام با غم تنهایی خو دیگر از پاسخ خود نومیدم راستی هان چه صدایی امد؟ ضربه ای کوفت به دیواره زندان دستی ؟ ضربه می کوبد همسایه زندانی من پاسخی می جوید دیده را می بندم در دل از وحشت تنهایی او می خندم یه نظر بده خستگی تایپش بپره.یا حق بی تو مهتاب شبی از آن کوچه گذشتم،
چه زیبا خالقی دارم
دلم گرم است می دانم
که فردا باز خورشیدی
میان آسمان ، چون نور می آید
شبی می خواندم .... با مهر
سحر می راندم ..... با ناز
چه بخشنده خدای عاشقی دارم
که می خواند مرا ، با آنکه میداند
گنه کارم
اگر رخ بر بتابانم
دوباره می نشید بر سر راهم
دلم را می رباید ، با طنین گرم و زیبایش
که در قاموس پاک کبریایی ، قهر نازیباست
چه زیبا عاشقی را دوست می دارم
دلم گرم است می دانم ، که می داند
بدونِ لطف او ، تنهای تنهایم
اگر گم کرده ام من راه و رسم بندگی ،
اما
دلم گرم است ، می دانم
خدای من ، خدایی خوب می داند
و می داند که سائل را نباید دست خالی راند
دلم گرم خداوندی ست
که با دستان من ، گندم برای یاکریم خانه می ریزد
و با دستان مادر کاسه آبی را، برای قمری تشنه
دلم گرم خداوند کریمِ خالق نوریست
که گر لایق بداند
روشنی بخشد ، به کرم کوچکی با نور
دلم گرم خداوند صبور و خالقِ صبریست
که شب ها می نشیند در کنارم
تا که بیند می رسد آن شب
که گویم عاشقش هستم؟
خداوندا ، دعا برآنکه آزار مرا اندیشه می دارد ، نشانم ده
خداوندا ، مسلمانی عطایش کن
نخشکاند هزاران شاخه زیبای مریم را
نبندد پای زیبای پرستو را
نسوزاند پر پروانه های عاشق گل را
نچیند بال مینا را
===
دعایش می کنم آن عهد بشکسته
دعایش می کنم عاشق شود بر یاکریم و هدهد و مینا
دعایش می کنم
آن سان دعایی
چون مرا با لعنت و نفرین قراری نیست
تو آیا هیچ می دانی خدایم کیست ؟
چنان با من به گرمی او سخن گوید
که گویی جز من او را بنده ای ، در این زمین و آسمانها نیست
هزاران شرم باد بر من
چنان با او به سردی راز می گویم
که گویی من جز او و بی گمان
یکصد خدا دارم
چنان با مهر می بخشد
که گاهی آرزوی صد گناه و توبه من دارم
الا ای آنکه خواب از چشمها بردی
تو را آرامش شب ها گوارایت
نهال خنده مهمان لبانت
تو ای با مذهب عشاق بیگانه
برایت عاشقی را آرزو دارم
الا ای آنکه گریاندی مرا تا صبح
برای تو ، هزار و یک شب آرام و پر لبخند ر ا
من آرزو دارم
تو را ای آرزویت ، قفل بر لب ها
برای تو ، کلید فهم معنای تفاهم
تو ای با عشق بیگانه
اگر روزی بخوانی رمز بال شاپرک ها را
تو می فهمی ، که مرگ مهربانی ،
آخر دنیاست
اگر حزن نوای بلبلی را در قفس احساس میکردی
دگر آواز شاد بلبلان را در قفس، باور نمی کردی
اگر ناز نگاه آهوان دشت می دیدی
تفنگت را شکسته ، مهربانی پیشه می کردی
چه لذت صید مرغان رها در پهنه آبی؟
اگر معنای آزادی ، به یاد آری
نم چشمان آن آزرده دل را گر تو می دیدی
نمازت را ادای تازه میکردی
نمی دانم دگر باید چه می گفتم
به در گفتم، تمام آنچه در دل بود
بدان امید
شاید بشنود دیوار
بی تو طوفان زده دشت جنونم
عشق خواب یک آهوی روندست
من زائری تشنه زیر باران
عشق چشمه آبی اما کشندست
من میمرم از این آب مسموم
اما اونکه از مرده عشق تا قیامت هر لحظه زندست
من میمیرم از این آب مسموم
مرگ عاشق عین بودن اوج پرواز پرندست
تو که معنای عشقی به من معنا بده ای یار
دروغ این صدا را به گور قصه ها بسپار
صدا کن اسممو از عمق شب از لب به دیوار
برای زنده بودن دلیل آخرینم باش
منم من بذر فریاد خاک خوب سرزمینم باش
طلوع صادق عصیان من بیداریم باش
عشق گذشتن از مرز وجوده
مرگ آغاز راه قصه بوده
من راهی شدم نگو که زوده
اون کسی که سرسپرده مثل ما عاشق نبوده
من راهی شدم نگو که زوده
اما اونکه عاشقونه جون سپرده هرگز نمرده
در انتظار خوابم و صد افسوس
خوابم به چشم باز نمیآید
اندوهگین و غمزده می گویم
شاید ز روی ناز نمی آید
چون سایه گشته خواب و نمی افتد
در دامهای روشن چشمانم
می خواند آن نهفته نامعلوم
در ضربه های نبض پریشانم
مغروق این جوانی معصوم
مغروق لحظه های فراموشی
مغروق این سلام نوازشبار
در بوسه و نگاه و همآغوشی
می خواهمش در این شب تنهایی
با دیدگان گمشده در دیدار
با درد ‚ درد ساکت زیبایی
سرشار ‚ از تمامی خود سرشار
می خواهمش که بفشردم بر خویش
بر خویش بفشرد من شیدا را
بر هستیم به پیچد ‚ پیچد سخت
آن بازوان گرم و توانا را
در لا بلای گردن و موهایم
گردش کند نسیم نفسهایش
نوشد بنوشد که بپیوندم
با رود تلخ خویش به دریایش
وحشی و داغ و پر عطش و لرزان
چون شعله های سرکش بازیگر
در گیردم ‚ به همهمه ی در گیرد
خاکسترم بماند در بستر
در آسمان روشن چشمانش
بینم ستاره های تمنا را
در بوسه های پر شررش جویم
لذات آتشین هوسها را
می خواهمش دریغا ‚ می خواهم
می خواهمش به تیره به تنهایی
می خوانمش به گریه به بی تابی
می خوانمش به صبر ‚ شکیبایی
لب تشنه می دود نگهم هر دم
در حفره های شب ‚ شب بی پایان
او آن پرنده شاید می گرید
بر بام یک ستاره سرگردان
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم،
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم،
شدم آن عاشق دیوانه که بودم،
در نهان خانه ی جانم گل یاد تو درخشید.
باغ صد خاطره خندید،
عطر صد خاطره پیچید:
یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم.
پرگوشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم.
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم.
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت.
آسمان صاف و شب آرام.
یادم آید تو به من گفتی: از این عشق حذر کن!
لحظه ای چند بر این آب نظر کن!
آب، آیئنه عشق گذران است،
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است!
باش فردا که دلت با دگران است!
تا فراموش کنی، چندی ازین شهر سفر کن!
با تو گفتم حذر از عشق؟ ندانم
سفر از پیش تو؟ هرگز نتوانم
روز اول که دل من به تمنای تو پرزد
چون کبوتر لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدی! من نه رمیدم نه گسستم.
باز گفتم که تو صیادی و من آهوی دشتم!
تا به دام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم!
حذر از عشق ندانم. سفر از پیش تو هرگز نتوانم، نتوانم!
یادم آید که دگر از تو جوابی نشیندم.
پای در دامن اندوه کشیدم.
نگسستم، نرمیدم...
رفت در ظلمت غم آن شب و شبهای دگر هم!
نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم!
نه کنی از آن کوچه گذر هم!...
بی تو اما، به چه حالی من از آن کوچه گذشتم...
نظر یادت نره
قالب وبلاگ : قالب وبلاگ |