سالها بود که در مزار تنهاییم خفته بودم دیروز به یاد تو و آن عشق دل انگیز در اینه بر صورت خود خیره شدم باز عطر آوردم بر سر و بر سینه فشاندم افشان کردم زلفم را بر سر شانه گفتم به خود آنگاه صد افسوس که او نیست چون پیرهن سبز ببیند به تن من او نیست که در مردمک چشم سیاهم این گیسوی افشان به چه کار ایدم امشب او نیست که بوید چو در آغوش من افتد ای اینه مردم من از حسرت و افسوس من خیره به اینه و او گوش به من داشت بشکست و فغان کرد که از شرح غم خویش عشق را ای دل نمی فهمی که چیست مانده ای در گل نمی فهمی که چیست عشق یعنی یک معمای غریب ساده یا مشکل نمی فهمی که چیست عشق جمع بین ازداد است و تو ای دل غافل نمی فهمی که چیست عشق یعنی بیدلی دیوانگی ای دل عاقل نمی فهمی که چیست زود عاشق شو که جز از راه عشق عشق را ای دل نمی فهمی که چیست؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ عشق بیداد من باختن یعنی لحظه عشق جان سرزمین یعنی یعنی زندگی پاک من عشق لیلی و قمار مجنون در عشق یعنی ... شدن ساختن عشق دل یعنی کلبه وامق و یعنی عذرا عشق شدن من عشق فردای یعنی کودک مسجد یعنی الاقصی عشق من عشق آمیختن افروختن یعنی به هم عشق سوختن چشمهای یکجا یعنی کردن پر ز و غم دردهای گریه خون/ درد بیشمار عشق من یعنی الاسرار کلبه مخزن اسرار یعنی ستاره وقتی میشکنه میشه: شهاب ولی دلی که میشکنه میشه: سوال بی جواب
گفتمش بی تو چه باید کرد؟ عکس رخساره ی ماهش را داد گفتمش همدم شب هایم کو؟ تاری از زلف سیاهش را داد وقت رفتن همه را می بوسید به من از دور نگاهش را داد یادگاری به همه داد و به من انتظار سر راهش را داد گریه کردن تا سحر کار من است . شاهد من چشم بیمار من است . فکر کردم که او یار من است . نه! فقط در فکر آزار من یک شب آمد زیر و رویم کرد و رفت . نیتش از عشق تنها خواهش است ”دوستت دارم“ دروغی فاحش است . بغض تلخی در گلویم کرد و رفت . پایبند جستجویم کرد و رفت . عاقبت بی آبرویم کرد و رفت . این دل دیوانه آخر جای کیست . آنکه مجنونش منم لیلای کیست . مذهب او هر چه بادا باد بود . خوش به حالش کینقدر آزاد بود . بی نیاز از مستی می شاد بود . چشم هایش مست مادر زاد بود .... بچه ها شوخی شوخی به گنجشکها سنگ می زنند امشب از آسمان دیده ی تو روی شعرم ستاره میبارد در سکوت سپید کاغذها پنجه هایم جرقه میکارد شعر دیوانه تب آلودم شرمگین از شیار خواهشها پیکرش را دوباره می سوزد عطش جاودان آتشها که همین دوست داشتن زیباست شب پر از قطره های الماس است عطر سکر آور گل یاس است کس نیابد ز من نشانه من بوزد بر تن ترانه من بگذرم از حصار دنیاها دانی از زندگی چه میخواهم من توباشم،تو، پای تا سر تو بار دیگر تو بار دیگر تو آنچه در من نهفته دریاییست کاش یارای گفتنم باشد تن بکوبم به موج دریا ها آری آغاز دوست داشتن است که همین دوست داشتن زیباست ... گفتم : سفر عشق تو دشوارترین است گفتا : چه توان کرد ره عشق همین است گفتم : خطر مرگ به هر گوشه نهان است گفتا :آنچه که عیان است چه حاجت به بیان است گفتم : که ندانسته در این چاه فتادم گفتا : که من این بند به پا یت ننهادم گفتم : گنه کار دل بی سرو پا بود گفتا : که نگو ! بهر تب عشق دوا بود گفتم : چه کنم تا که ببینم دگرت باز گفتا : زچه این فکر نکردی تو از آغاز گفتم : نرود در همه شب چشم مرا خواب گفتا : به از این چیست ؟ ببین صورت مهتاب گفتم :ره آزادیم از عشق کدام است؟ گفتا : این ره مرگ است که پایان کلام است گفتم : چو بمیرم به ره عشق چه سود است؟ گفتا : که ،نه این مرحله ی گفت وشنود است برخیز که نه ننگ به جا ماند ونه نام عاشق شو و از یاد ببر سختی ایام
ناگاه با مشتی آب سرد برروی مزارم برآشفتم
بوی چند شاخه گل مریم مشامم رانوازش داد
بعد از سالیانی احساس کردم نمرده ام!
دختری سیاه پوش برسر مزارم فاتحه میخواند
وجودم به لرزه افتاد
او که بود؟؟
آیا او همانی بود
که با دستانش مرا به قعر خاک تبعید کرده بود؟
خاطرات در برابرم صف کشیدند
موهای خاک خورده ام را
میان دستان استخوانی ام فشردم
حفره خالی چشمانم لبریز از اشک شد
احساس مرگ و زندگی بر قلبم چنگ میزد
میان دلهره و تردید دختر سیاه پوش رفت
ولی هنوز خاطراتی که در ذهنم بر آنها
مهر باطل زده بودم در برابرم نقش می بستند
آه چه غم انگیز بود خاطره روز مرگم
دوست عزیز نظر یادت نره ها ااا
بر پیکر خود پیرهن سبز نمودم
بند از سر گیسویم آهسته گشودم
چشمانم را ناز کنان سرمه کشاندم
در کنج لبم خالی آهسته نشاندم
تا مات شود زین همه افسونگری و ناز
با خنده بگوید که چه زیبا شده ای باز
تا خیره شود عکس رخ خویش ببیند
کو پنجه او تا که در آن خانه گزیند
دیوانه صفت عطر دلآویز تنم را
اونیست که بر سینه فشارد بدنم را
گفتم که چه سان حل کنی این مشکل ما را
ای زن چه بگویم که شکستی دل ما را
و گنجشکها جدی جدی می میرند.
آدمها شوخی شوخی زخم می زنند ....
و قلبها جدی جدی می شکنند.
تو شوخی شوخی به من لبخند زدی....
و من جدی جدی عاشق شدم.
من نمی خواهم بگویم عشق زیبا نیست
من نمی خواهم بگویم درد
من نمی باید بگویم زجر
حق ندارم فکر فهمیدن کنم
من نباید در کنار او با خیالی آسوده از دوران
با تنی فرسوده از باران
سر به بالین سیاه خاک بگذارم
بایدم هر روز دردی
هر روز رنجی
خستگیهایم همه یکسان
درد من، روزهای یکسان این زمین لرزان
عشق من هرگز نخواهد دید آنروزی که در آغوش مهر آگینش
سر به بالین محبت میگذارم من
او نخواهد دید آنروزی کز برایش قصه ها گویم
باز می گویم عشق زیباست
عشق واژگان قلب انسانهاست
عشق رابط میان ساحل و دریاست
عشق سرگذشت خوب نیکیهاست
عشق من
خواهد آمد، روزی امامن
جای گلهایم برای او خار خواهم برد
خسته ام لیکن
او به من آموخت مهر و الفت را من همی با او تا بیکران سفر کردم خسته از دنیا رفتم آنسوتر
در حریم عشق دیدم او را من
من چه مسعودم
شاد و خرسندم
من به او آنجا
دل همی بندم
آری آغاز دوست داشتن است
گرچه پایان راه ناپیداست
من به پایان دگر نیندیشم
از سیاهی چرا حذر کردن
آنچه از شب به جای می ماند
آه بگذار گم شوم در تو
روح سوزان آه مرطوب من
آه بگذار زین دریچه باز
خفته در پرنیان رویا ها
با پر روشنی سفر گیرم
زندگی گر هزار باره بود
کی توان نهفتنم باشد
با تو زین سهمگین طوفانی
بس که لبریزم از تو می خواهم
بدوم در میان صحراها
سر بکوبم به سنگ کوهستان
بس که لبریزم از تو می خواهم
چون غباری ز خود فرو ریزم
زیر پای تو سر نهم آرام
به سبک سایه تو آوی
گرچه پایان راه نا پیداست
من به پایان دگر نیندیشم
قالب وبلاگ : قالب وبلاگ |